در طول تاریخ بسیاری از نفوس را دیده و یا شنیدهایم که در زاویۀ زندان به استقامتی ظاهر شدهاند که مایۀ اعجاب نه تنها دوستان بلکه کسانی شدهاند که بذر عداوت را در مزرعۀ قلبشان کاشتهاند و ثمرۀ درختش را هر روزه میچشند و پی به تلخیاش نمیبرند. شاید طعم خوش میوۀ شیرین مهر را نچشیدهاند و مذاقشان را با آن آشنا نساختهاند.
میخواهم از مردی سخن بگویم که در طول سالهای اخیر با انواع دشواریها دست و پنجه نرم کرد و هرگز خم به ابرو نیاورد و آنقدر در میدان استقامت ایستادگی نمود که زمانی، از درون زندان، برایش پیامی فرستادم و کوهش نامیدم. حالیا چندی است که در زاویۀ زندان به سر میبرد و هر روز خبری میشنود؛ یک روز میگویندش که تنها پسرش را گرفتار ساختهاند؛ روزی دیگر خبر از دستگیری نوهاش میدهند و روزی دیگر خبر از دستگیر آن نوۀ دیگرش به گوشش میرسد و احکامی که بی پایه و اساس برای آنها صادر میشود. او این همه را بر خود هموار میکند و دم بر نمیآورد و راضی به رضای خدایش است.
همین خبرها را همسرش نیز میشنید و میدید؛ خموش و ساکت، راضی به قضای مولی، تسلیم به ارادۀ محبوب. امّا این همه او را روز به روز بیشتر به تحلیل میبرد و از پای میانداخت تا آن که دیگر نه توانی در پایش بود که به دیدار همسرش به زندان شتابد و نه رمقی در وجودش که بار سنگین را تحمّل کند. بیماری بر جانش چنگ انداخت و روز به روز ناتوانترش ساخت عاقبت بر بسترش بماند و نتوانست که برخیزد.
این همه را او که در زندان بود میدانست؛ میشنید؛ دورادور حال همسر را میپرسید، اما نه امکان دیدنش بود و نه وسیلهای برای شنیدن صدایش. در آخرین روزهای حیات همسرش، مقامات را بگفت که، "همسرم بیمار است و ملازم بستر؛ اگر رخصت دهید کلامی با این سیم باریک با او بگویم و صدایش را بشنوم." امّا، دل مردمان نه چندان از سنگ است که بتوان در آن تأثیری گذاشت؛ شاید که سنگ خارا را نیز از آن نرمتر یابی و صخرۀ صمّا را ملایمتر جویی.
امّا او خم به ابرو نیاورد و همچنان تسلیم در مقابل مشیت خدایش بود و راضی به رضایش. در این همه مدّت همۀ ناملایمات را تحمّل کرده و همۀ سختیها را به جان خریده و هرگز خم به ابرو نیاورده بود. این را نیز پذیرفت و نگذاشت کسی نگاهی تحقیرآمیز به او اندازد و او را محتاج اجازۀ دونان داند.
این نیز گذشت و نوزدهم اسفند فرا رسید. ده بامداد؛ زمان ملاقات؛ روزی که فقط بانوان میتوانستند به دیدار زندانیان بشتابند. دخترش به دیدار پدر شتافت. دقایقی چند؛ دقایقی زودگذر، چون برق و باد، شاید که برق و باد هم به گرد گذر زمان نرسند. به پدر گفت که مادر شباهنگام گامی به سوی جهان باقی برداشته و پس از اندکی به کوشش طبیب باز گشته است. بدو گفت که هر آن ممکن است به جهان پنهان شتابد؛ بدو گفت که دیگر به نظر نمیرسد ماندنش در این جهان دیر بپاید. میخواست که پدر را آمادگی دهد که شاید دیدار آن دو یار دیرین دیگر در این جهان میسّر نباشد.
پایان این دیدار پدر و دختر نزدیک بود. دختر را همراهی بود که بیرون ایستاده بود. وسیلهای در دست که ورودش به داخل زندان ممنوع بود. وسیلۀ ارتباطی، با استفاده از امواج هوا که سخن را از زبانی به گوشی میرساند. زنگی به گوش رسید و چون آن فرد همراه جوابی عنایت کرد، صدای پسر مرد زندانی به گوش رسید. گفت، "خواهرم را بگوی که هم اینک خبر رسید که روح مادر به ملکوت ابهی صعود کرد؛ جسم ناتوان را گذاشت و خود با مسرّت تام به آغوش خدایش پناه برد." فرد همراه به سوی نگهبان رفت و قصّه از برای او باز گفت. و تقاضا که به درون روَد و خبر به دختر بگوید. موافقت نکردند. اصرار کرد، نپذیرفتند؛ دلیل آورد، ردّ کردند؛ پای استقامت فشرد تا عاقبت رضایت دادند که آن وسیله را به درون بَرَند و به دختر دهند. چنین کردند. برادر به خواهر ماجرا را باز گفت که بتواند به پدر بگوید.
دختر اندکی با ناباوری خیره ماند. چشمانش گویی فضای تهی را میکاوید امّا اندیشهاش در جایی دیگر سیر میکرد. بُهتزده مانده بود که حال چه کند و چگونه پدر را از این فراق موقّت خبر دهد. چگونه بگوید که ای پدر آمده بودم که تو را آمادگی دهم که اینک مادر در حال گام برداشتن به سوی ناپیدا جهان بالا است؛ حال بایدت بگویم که او در آغوش مولایش آرامش گرفته و آسایش یافته است؟
هزاران فکر در سرش که چگونه خبر را به پدر بدهد. زبانش سنگین، به سقف دهان گویی چسبیده و توان حرکت ندارد؛ با دلهره نگاهی به پدر انداخت. پدر از آن سوی شیشۀ ملاقات دگرگونی را بدید. در شگفت شد که از چه روی حالت دخترش تغییر کرده است. نگاهشان در هم گره خورد؛ پدر به فراست دریافت که حامل خبری غمانگیز است. او را گفت، "بگوی چه آوردهای پیام از برای من." دختر اندکی مکث کرد؛ پدر ناشکیبا شد و اندکی آشوب در دلش راه یافت که چه شده است. دختر را تشویق کرد که بی محابا سخنش باز گوید.
دختر گفت، "مادر مُرد. روحش به آسمان رفت و اینک خواهیم رفت تا جسمش را روانۀ خاک سازیم." مرد با ناباوری نگاهش کرد. سر رادر میان دو دست گرفت و بغضی را که شاید مدّتها، از زمانی که دیگر همسر مظلومش را ندید، در گلویش گره خورده بود، به آنی ترکید؛ گریه امانش نداد و اشکش، گویی قرنها در انتظار فرو ریختن بوده، چون آبشاری بر گونهاش جاری شد. سیل اشک پایانی نداشت؛ دقایق در گذر، دختر در انتظار که چه زمانی بر گریۀ پدر نقطۀ پایانی خواهد یافت؛ امّا دقایقی چند این حالت ادامه یافت؛ سکوتی سنگین بین آن دو سایه افکنده بود؛ سکوتی که بیش از هر سخنی گویا بود؛ دو قلب، دختر و پدر، رو در روی هم، امّا ممنوع از در آغوش گرفتن یکدیگر، هر دو قرین حزن و الم، دو قلبی که اینک یکی شده بود؛ این آن را احساس میکرد و آن این را لمس مینمود.
دختر، که خود غم فراق مادر را در دل داشت، خواست او را تسلّی دهد؛ امّا دیواری از چوب و شیشه و آهن مانع بود؛ او را از پدر جدا میساخت. سربازی را گفت که آیا اجازت هست که پدرش را که اینک قرین حزن شده در آغوش پر از مهرش بگیرد و تسلّایش دهد. جواب البتّه منفی بود. دیگر اصرار نکرد و آهنگ رجوع نمود. آهسته گام بر میداشت که دور شدن از پدر را هر چه بیشتر به تأخیر اندازد.
اینک دلش پیش پدرش بود که در زاویه زندان باید به تنهایی غم درگذشت مونس سالهای زندگیاش را به دوش بگیرد و با خود حمل کند؛ اگرچه یارانش در کنارند و به تسلّایش مشغول، امّا امیدش به خدایش است که دل دردمندش را سکونی بخشد و آرامشی عنایت کند. و البتّه چنین خواهد شد.
چنین بود که دانستم که کوه نیز گریه کند، که اگرچه همیشه بر پای ایستاده است، امّا دلی رقیق و آکنده از مهر دارد. خدایش او را نگهدار باشد و دلش را مسرور خواهد. جانتان خوش باد
No comments:
Post a Comment